میگویم: «آخ! چیکار میکنی؟ میخواهی انگشتم را از جا دربیاوری؟» نازنین میگوید: «اذیتش نکن.» مریم میگوید: «مگر نگفتی طلاست؟ مگر نگفتی کادوست؟ تو که نمیخواهی انگشتر عزیزت را از دست بدهی؟» لحظهای مکث میکند و ادامه میدهد: «آها... فهمیدم... بیا با آب و صابون بشوریمش.» و مرا به طرف آشپزخانه میکشاند. نازنین تقریباً فریاد میزند: «نه!» و وقتی با نگاه متعجب مریم روبهرو میشود، صدایش را پایین میآورد: «خب... منظورم این است که... شاید راههای دیگری هم باشد... حالا چرا آب...» اما پیش از اینکه حرفش را تمام کند، مریم شیر آب را باز کرده و صابون را روی انگشتر مالیده تا کف درست کند. میگوید: «چرا نه؟ معمولاً هرچیزی را که گیر میکند، اینطوری بیرون میکشند.
تو راه بهتری سراغ داری؟» نازنین چیزی نمیگوید. مریم رو میکند به من: «تو وقتی میدانی انگشتر برایت تنگ است، چرا به زور انگشتت میکنی؟» جوابش را نمیدهم. حسابی از دستم عصبانی است، اما به نظر میرسد که نازنین نگران است. مریم دوباره انگشتر را میکشد. انگشتر از انگشتم بیرون میآید، اما انگار رنگش عوض شده است. مریم انگشتر را در دست میگیرد و نگاهش میکند.
- چی شد نازنین خانم؟ مگر نگفتی طلاست؟
نازنین خجالتزده انگشتر را از دست مریم میقاپد و بیخداحافظی میرود.
از مریم میپرسم: «چرا رنگ انگشتر اینطوری شده بود؟» مریم میگوید: «از بدشانسی نازنین!»
فاطمه پرکاری
۱۳ ساله از تهران
عکس: هما خرمی، ۱۵ساله، شاهرود